این پست حاوی مقادیری یادآوری گذشته است. و من از نوشتن درباره ی شان ابایی ندارم. یکشنبه استاد سر کلاس یک کلمه گفت و من زیر و رو شدم. ذهنم شروع به فرضیه سازی کرد و انگار جواب سوال مهمی را پیدا کرده باشد، ناگهان حس رهایی را به تمام بدنم مخابره کرد. معمای رفتنت را حل کرده بودم. فهمیدم چرا از همان روز اول آن سه ماه، شوق زندگی در من بیداد می کرد. "معنا". من معنایی برای زندگیم پیدا کرده بودم. او معنای زندگیم شده بود . به راستی، چه حسی ست که یک آدم، معنای زندگی یک آدم دیگر باشد؟نمی دانم و هیچ وقت هم فرصت نخواهم کرد جواب این سوال را از او جویا شوم و چندان هم مهم نیست. اما این را می دانم که من معنای زندگی او نبودم و این تحسین برانگیز است. یکبار هم قبلا نوشته بودم نه؟ که او نگاهش به هدف اش است. از این جهت قابل تحسین است. حالا هر که می خواهد باشد. کار های خدا عجیب است. در عرض یک ساعت در روزی از روز های مرداد ماه، معنای زندگی من را گرفت و من ساعت ها بی جان روی مبل خانه مان افتاده بودم. مانند یک جنازه. یکهو افتاده بودم در گودال عمیق بی معنایی. و الحق هم درد داشت. دست و پایم و چند تا از دنده هایم شکست و من ساعت ها در کف گودال دراز کشیدم و به آسمان خدا نگاه کردم و بی صدا اشک ریختم. نمی دانم با خواندن این ها چه فکری می کنید. واقعا نمی دانم چقدر این حرف ها درک شدنی ست. اما هدفم از نوشتن، درک شدن نیست. قضاوت شدن نیست. به همین سادگی نیست. نمی دانم نمی توانم خیلی توضیح دهم. نمی توانم دنیای درونیم را خلاصه کنم نوعی حس است. نوعی تجربه. "معنا" برای زندگی همه چیز است. معنا، حس عاطفی نیست، منطق نیست. نمی دانم. تعبیر "معنای یک زندگی" تعبیری محتاطانه است و نمی شود به هر چیزی نسبت اش داد و اینجا، من بی پروا معنای زندگیم را به او نسبت دادم. اما مگر نه این که کل من علیها فان ؟ و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الکرام ؟ نمی گذارد یک آدم، یک مخلوق ناچیز بی ارزش بشود معنای زندگی. معنای زندگی آدمی که خلقش کرده. معنا فقط باید خود خدا باشد و حرفش یکی ست. اینکه مرا از دنیاهای شاد و خیالی دخترانه ام، از یک حس شیرین زیرپوستی یکهو پرت کرد در تلخی های مرداد ماه و روزمرگی شهریور و سکوت مهر، حتما نهایت مهربانی ست. آه و نه اینکه فکر کنید این حرف ها از ته دل است. نه اینکه فکر کنید این حرف ها از جنس کپشن پست های مهدی شادمانی ست. نه. این حرف ها فقط از سطح سطح دل من بر آمده. و انه علیم بذات الصدور. دیگر خیلی حرفی برای گفتن ندارم. ". گفتیم و همین باشد" . این حرف ها را شبی از قلبم کشیدم بیرون و به زبان آوردمشان. گاهی اشک ریختم ولی گفتم. و رحمت خدا بر گوش های شنوا.

یک نکته از این معنی..

یک ,نمی ,ها ,زندگی ,معنای ,دانم ,حرف ها ,معنای زندگی ,این حرف ,و من ,نمی دانم

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اینجا همه چی هست Cheryl goldentrade جورچین دکور Psychology and related sciences پرسش مهر99-98 jelveynilo معرفی فایل ها سایت تخصصی کنکور ارشد برق (سراج) دانلود رایگان فیلم و سریال با لینک مستقیم